حرفهــــــــــای یه دختــــــــــر غمگین

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . تقدیم به همه کسانی که جوابشان بی وفائی یار بوده است. . . . . . . . . . . . . . .

حرفهــــــــــای یه دختــــــــــر غمگین

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . تقدیم به همه کسانی که جوابشان بی وفائی یار بوده است. . . . . . . . . . . . . . .

 

۶۱۷

 

پسرک بود و مادرش...

 

مادر نماز میخواند...وقتی نمازش به آخر رسید؛ و چون همیشه بعد نماز دست به دعا برداشته بود...

 

پسرک نیز که نمازش را تمام کرده بود...به قدمگاه مادر آمد و سر را به عادت دیرینه بر زانوی مادر

 

 گذاشت...

مادر مدتی بود که به راز نهفته در دل پسرک آگاه شده بود...

 

آری ...مادر میدانست که پسرکش غم عشقی را در سینۀ خود خاموش نگه داشته...

 

پسرم...من میدانم...میدانم که عاشقی...آخر او کیست که این گونه دلت را ربوده...

 

پسرک اما سر بلند نمیکرد و هیچ بر زبان نمیاورد...تا مبادا مادر اشکهایش ر ا ببیند...

 

مادر بر سر پسرش دستی کشید و آرام گفت...غمگین مباش

 

پسرم...آیا من نیز اوا را میشناسم؟

 

اگر چنین است بگو تا نه فردا...که امروز دستت را به دستش برسانم...

 

پسرک تنها سکوت میکرد...

 

آری پسرم..میدانم که اون نه از آشنایانست..که اگر این گونه بود...تا به حال با خبرم ساخته بودی...

 

سکوت پسرک..تنها صدایی بود که شنیده میشد...

 

آخر او کیست؟آیا اورا خوب میشناسی؟!!تو اورا کجا دیده ای؟چگونه عاشقش شدی؟!!

 

سکوت....

 

و مادر دیگر هیچ نگفت....

 

پسرک اما...دیگر اشک هایش روان شده بود...بغضش رها و هق هق شانه هایش را به لرزه انداخته

 

 بود...

 

و حال این مادر بود که سکوت میکرد...وبا اشک هایش حرف میزد...

 

 

۶۱۶

 

ریسمانی که خوشبختی های تو را به دار کشیده است٬

 

ریسمان نفرین من نیست!

 

این همان ریسمانی است

 

که یک شب٬

 

دست سرد هوست به گردن احساسم انداخت

 

و

 

نفس عشق را برید!

 

...

 

دل شکستن گناه است . . .

 

 

 

 

 

 

۶۱۵

 

هرگز برایت از دوست داشتنم حرفی نخواهم زد

 

از جرقه های محبتی که هر لحظه بر دلم میزنی ،

 

از گرمای کلامی که وقت گفتنت در دل خود احساس میکنم

 

هرگز

 

هرگز برایت نخواهم گفت

 

از آن سیب سرخ پنهانی که به سویت دراز کرده ام

 

و از آن دستی که ...

 

هرگز برایت نخواهم گفت

 

شاید تو خود روزی بخوانی دوست داشتنم را

 

از دلتنگ شدنم

 

از انتظارم

 

از سکوتم

 

از بی کلام شدنم

 

شاید تو روزی همه چیز را بیابی

 

در سطر سطر نوشته هایم

 

و در تکه تکه لحظه هایم

 

شاید روزی میان تمام بیتفاوتی هایم

 

دریابی  معنای عمیق « دوست داشتن بی آنکه دوست بداند » را .

 

 

 

۶۱۴

 

تکه های قلبم را با تو قسمت میکنم ..

 شاید هیچ اثری بر این سرمای زمستانی نداشته باشد ..

 اما........

 برای لحظه ای می توانی گرمای عشق واقعی را در

دستانت حس کنی......

 

 

 

تولده

 

امروز تولدمه . . .

 

فقط همین

 

تولدم . . . ! !

 

 

۶۱۳

 

بازی روزگار را نمی فهمم !

من تو را دوست می دارم. تو دیگری را..... دیگری مرا....

 و همه ما تنهاییم . . .

 

 

۶۱۲

 

کاش میدانستی دنیا با همه وسعتش بی تو جایی

برای ماندن ندارد اشک چشمانم هر شب سراغت را

از کویر گونه هایم می گیرند ای که دیدگانم از تنهایی تو

الفبای اشک ریختن را آموخته اند و لحظه های گریانم

با کوچ تو روان گشته اند؟

چرا از کوچه دلتنگی هایم گذر نمیکنی و برای

چشمان مانده به راهم دستی تکان نمی دهی؟

بی تو قناریها خوش آواز نیستند

و آسمان چشمانم همیشه بارانی است

 

 

۶۱۱

 

هیچگاه چشمانت را برای کسی که مفهوم نگاهت

را نمی فهمد گریان نکن . . .