بعد از باران به انتظار رنگین کمان به آسمان می نگرند
ولی من سایه غم و انتظار را مدتها جایگزین رنگین کمان دیدم
آفتاب می خواهم . .
تا باران مرا به رنگین کمان تبدیل کند
من تو را می خواهم . . .
پائیز که می آید؛ برگها باور نمی کنند که پایان کار از راه می رسد . .
بعد رنگ می بازند و هر روز به رنگی و باز هم باور نمی کنند تا آنکه
پژمرده می شوند و بعد می افتند و دیگر باور را ضرورتی نیست . . .
باران نمی شوم که نگویی
با چه منتی خود را بر شیشه می کوبد تا پنجره را
باز کنم و نیم نگاهی بیندازم
ابر می شوم که از نگرانی یک روز بارانی هر لحظه پنجره را بگشایی و
مرا در آسمان نگاه کنی
ای بنده من
هنگامی که تو با من سخن می گویی من چنان به سخنانت
گوش می دهم که گویی همین یک بنده را دارم
و تو چنان از من غافلی که گویی چندین خدا داری . . .