عشق نمی پرسه که تو کی هستی؛ عشق فقط میگه
تو مال منی
عشق نمی پرسه اهل کجائی؛ فقط میگـه تو قلب من
زندگی می کنی
عشق نمی پرسه که چکار می کنی؛ فقط میگه باعث
میشی قلب من به ضربان بیفته
عشق نمی پرسه چرا دور هستی؛ فقط میگه همیشه
با منی
عشق نمی پرسه دوستم داری؛ فقط میگه دوست دارم
دوست دارم
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آنچنان محو که حتی مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنـم تا کـه ز دستم نرود
ناز چشم تو به قـدر مژه بر هم زدنی
چرا وقتی می خوایم بریم تو رویا چشامونو می بندیم ؟!
وقتی می خوایم گریه کنیم ؟
وقتی می خوایم فکر کنیم ؟
وقتی می خوایم تصور کنیم ؟
وقتی می خوایم کسی رو ببوسیم ؟
این به این دلیل که قشنگترین چیزهای تو دنیا قابل دیدن نیستند
در غریبی گریه کردم هیچ کس یادم نکرد
آرزوی مرگ کردم مرگ هم یادم نکرد
در همان روز آرزوی دیدن یار کردم به دادم رسید و گفت الهی شهر غم آتش
بگیرد؛ به غیر از سه نفر همه بمیرند :
یکی یارم
یکی قاصد یارم
یکی آنکه گریه کند به حال زارم
بازار سیاه رفتم برای خریدن عشق ولی در ابتدای ورودم روی
کاغذی خواندم در غرفه هوس بازان عشق را به حراج گذاشته اند
به قیمت نابودی پاک بازان
هر کس به طریقی دل ما می شکند
بیگانـه جدا دوست جدا می شکند
بیگانـه اگر می شکنـد حرفی نیست
از دوست بپرس که چرا می شکند
زندگی گفت :
آخر چه بود حاصل من ؟
عشق فرمود :
تا چه بگوید این دل من
عقل نالید :
کجا حل شود این مشکل من ؟
مرگ خندید :
در این خانه من