مشو بیگانـــه با ما آشنــا باش
چو دریا آبی و بی انتها باش
درون سینــه طــوفانـــی مــن
برای کشتی دل نا خدا باش
سراسر سینه مالامال درد است
بیا درمان درد عشق ما باش
زندگی همچون قطار کهنه ایست که هر دم مسافران
خسته را پیاده می کند
آهای زندگی . . . بایست؛ می خواهم پیاده شوم
چون مرا دیدی به عشقت مبتلا رفتی؛ برو
چون بدانستی که می خواهم تو را رفتی؛ برو
هر چه گفتم من: نگوئی ترک ما گفتی؛ بگو
هر چـــه کــردم التماس و التجا رفتی؛ برو
گل صبحدم از باد بر آشفت و بریخت
با بــاد صبــا حکایتــی گفت و بریخت
بد عهدی عمر بین که گل در ده روز
سر بر زد و غنچه کرد و بشکفت و بریخت
سالها ؛ اشکهایم را به آب سپردم
تا آنها را نبینی ؛ شاید باور کنی
غرور ساختگی ام را
هفت دریا گریستم و کسی نپرسید
چرا در کویرترین غروب آفرینش
نفس می کشم !
بینم چو وفا؛ ز بی وفائی ترسم
در روز وصال ؛ از جدائی ترسم
مردم همه از روز جدائی ترسند
جز من که ز روز آشنائی ترسم