در غم هایم ، در غصه هایم ، در شادی ها و در خنده هایم به یاد تو خواهم بود
عزیزم....درغروب دلتنگی ها ، در زیر باران ،
در کنار دریا ، لحظه شکفتن گلها ،در هر جای دنیا که باشم به یاد تو خواهم بود عزیزم....
در لحظه دیدار با بهار ، لحظه بوییدن عطر گلها ، لحظه سفر کردن به آن سوی ابرها به
لحظه خوشبختی ام ، لحظه تنهاییم ، در لحظه پرواز پرستوهای عاشق به یاد تو خواهم بود عزیزم....
تو نیز به یاد من باش ای بهترینم..... هر جا که هستی نام مرا در زیر لبانت پیش خود
زمزمه کن و یاد و خاطره مرا در قلبت نگه دار عزیزم....
در لحظه شادی هایت چشمانت را بر روی هم بگذار و پیش خود احساس کن که من در کنار تو هستم....
در لحظه غم هایت سرت را بر روی پاهایت بگذار و احساس کن که سرت را بر روی شانه های من گذاشته ای عزیزم..... اگر در کنار ساحل
دریا رفتی احساس کن من نیز در کنار تو هستم..
اگر زیر باران قدم زدی احساس کن دست من در دستانت هست و با هم در زیر باران قدم میزنیم .....ا
گر روزی خوشبخت شدی به یاد من نیز باش ، و بدان که تنها آرزویمن خوشبختی تو بوده است نازنینم...
اگر روزی غم و غصه و تنهایی به سراغت آمد
بدان که من نیز مانند تو در این سرزمین تنهایی ها غم و غصه دارم......
خوشبخت باش تا من نیز خوشبخت باشم ، شاد باش تا من نیز با لبخند و شادی زندگی
کنم ، امیدوار باش تا من نیز امیدوار باشم و به یاد من باش تا من نیز احساس کنم
عاشقم و خوشبخترین
نمی دانم به کدامین گناه این چنین مجازات میشوم
دیگر به خلوت لحظه هایم عاشقانه قدم نمی گذاری
دیگر آمدنت در خیالم آنقدر گنگ است که نمی بینمت
سنگینی نگاهت را مدتهاست که حس نکرده ام
من مبهوت مانده ام که چگونه این همه زمان را صبورانه گذرانده ای...
وازه ها پر کرده ام من نگاه ملتمسم را در این که شاید
دیگر زبانم از گفتن جملات هراسیده است و دستهایم بیش از هر زمان دیگر
نام تو را قلم می زنند و در این
سایه سار خیال با زیبا ترین رنگها چشمهایت
را به تصویر می کشم
نگاهت را جادویی می کنم که شاید با دیدن تصویر چشم هایت جادو شوم
تا به حال نوشته بودم ؟
! به گمانم نه
پس این بار برایت می نویسم
دست نوشته هایت سر خوشی را به قلبم هدیه می کنند
هنوز می خواهمت...
گاه چنان آشفته و گنگ می شوم که تردید در باورهایم ریشه می دواند
اما باز هم در آخرین لحظه
تکرار می کنم که حتی اگر چشمانت بیگانه بنگرند،
حتی
اگر دستانت مرا جستجو نکنند
هیچ بارانی قادر نخواهد بود
تو را از کوچه اندیشه هایم بشوید
و این ها برای یک عمر سرخوش
بودن و شیدایی کردن کافی است
به گمانم در ورای این کلمات می خواستم بگویم که:
ام دلتنگ شده
به همین سادگی...
آن هنگام که آن بوته خار بر روی زمین تنها بود
خداوند گل سرخی را درکنارش رویانید
آن گل در کنار بوته خار شکفت
آسمان برد
اما آن گل دیگر هرگز نشکفت
آن بوته نشکفت آری
را آفرید
هفت شهر عشق
شهر اول : نگاه و دلربایی
شهر دوم : دیدار وآشنایی
شهر سوم : روزهای شیرین و طلایی
شهر چهارم : بهانه. فکر. جدایی
شهر پنجم : بی وفایی
شهر ششم : دوری و بی اعتنایی
شهر هفتم : اشک . آه . تنهایی...
نمی دانم چرا رفتی؟ نمیدانم چرا ؟ شاید خطاکردم ...
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی ،
نمی دانم چرا ؟ باکی ... ؟ کجا رفتی ؟
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید ،
ولی رفتی و بعد از رفتنت ،
رسم محبت در غمی خاکستری گم شد ،
ولی رفتی و بعداز رفتنت انگار کسی حس کرد،
که من بی تو ، هزاران بار در لحظه خواهم مرد ،
کسی حس کرد که تو یاد مرابا خود نخواهی برد ،
ومن با آنکه می دانم تو نامم را از یاد خواهی برد
هنوز پریشان چشمان زیبای توام ....
برگرد ........
برگرد و ببین که انتظار چه به روزم آورده !!!
برگرد و ببین ، از من خسته ی چشم به راه چیزی نمانده !!!!
و بعد از این همه طوفان و وحشت وتردید ،
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت :
(( توهم در پاسخ این بی وفایی ها بگو :
درراه عشق و انتخاب او خطا کردم ، پشیمانم ... ))
و من ... و من درحالتی ما بین اشک و حسرت وتردید ،
ومن دراوج پاییزی ترین روز یک دل ،
میان انتظاری ازجنس سنگ سخت ،
(( باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم ... ))