بگذارید
بگذارید بگویم
بگویم که تنهایم بگویم که خسته ام ...
مرا دریابید...
کسی نیست که صدای مرا بشنود؟
کسی نیست که مرا بفهمد؟
آه تو...
تو مرا می خوانی
ولی چگونه ؟ هنگامی که خویشتن راگم کرده ام
مرا پیدا کن
مرا پیدا کن که سخت محتاج دستان پر مهر توام
دستی که سقفی باشد برای امنیت من در لحظه های پریشانی ...
درهجوم ساعتها روزها سالها...
خسته ام از خویش
از همه وهمه وهمه
طاقتم نیست برای ادامه
آیا راهی برای گریز از این توهم رسیدن به سکون وجود دارد؟
توبگو من کیستم ؟
عاشقم ؟
گمراهم ؟
بیدارم؟
تو بگو که سخت محتاج توام
ای که نمی دانم کیستی وکجایی ...
تو بگو...
ذره ذره ی وجودم تو را صدا میزند
لحظه لحظه ی عمرم با یاد تو میگذرد
قطره قطره ی خونم با اسم تو عجین شده است
ای کاش میفهمیدی
ای کاش...
ولی حیف که در این وادی ... بی صدا خواهم مرد
بدون آنکه بدانی برای چه
ولی ای کاش لا اقل میدانستی که برای توست
کاش میدانستی که باز هم این من هستم که از خودم میگذرم
این من هستم که میبازم
این من هستم که میمیرم
و باز هم برای تو...آری ... برای تو!
میمیرم تا رها شوی
میمیرم تا خورشید زندگی ات طلوع کند
میمیرم تا فراموشت کنم
و
میمیرم تا تو نمیری
میمیرم تا تو بمانی!
تو بمان با دنیایی که به کام توست ... دنیایی که برای توست ...
دنیایی که در انتظار توست!!!
سالها میگذرد از شب تلخ وداع
ازهمان شب که تو رفتی و به چشمان پر از حسرت من خندیدی
تو نمیدانستی
تو نمی فهمیدی
که چه رنجی دارد با دل سوخته ای سر کردن
رفتی و از دل من روشنایی ها رفت
لیک بعد از آن شب
هر شبم را شمعی روشنی میبخشید
بر غمم می افزود
جای خالی تو را میدیدم
می کشیدم آهی از سر حسرت
ومیخندیدم به وفای دل تو. . .
و به خوش باوری این دل بیچاره خود
ناگهان یاد تو می افتادم
باز می لرزیدم
گریه سر می دادم
خواب می دیدم من ٬ که تو بر میگردی
تا سر انجام شبی سرد و بلند
اشک چشمان سیاهم خشکید
آتش عشق تو خا کستر شد
یاد تو در دل من پرپر شد
اندکی بعد گذشت
اینک این من...تنها...دستهایم سرد است
قدرتم نیست دگر...تا که شعری گویم
گر چه تنها هستم
نه به دنبال توام
نه تو را می جویم
حال می فهمم من...چه عبث بود آن خواب
کاش می دانستم عشق تو می گذرد
تو چه آسان گفتی دوستت دارم را
و چه آسان رفتی
کاش می فهمیدی وسعت حرفت را
آه...افسوس چه سود
قصه ای بود و نبود . . . . .
همیشه دوست داشتم یک نفر از من می پرسید
چرا نگاه هایت اینقدر غمگین است ؟
چرا لبخندهایت اینقدر بیرنگ است ؟
اما افسوس . . هیچکس نبود
همیشه من بودم و من وتنهایی پر از خاطره . . .
آری با تو هستم که کنارم گذاشتی . .
حتی یکبار هم نپرسیدی چرا چشمهایت همیشه بارانیست ؟...
دیگر نه پایی دارم که پا به پای بودنت بدوم،
نه نگاهی که در انتظارت بمانم.
واژه ها را هم پیدا نمی کنم.
این دستها هم، دیگر از سرما یخ زده است!
کمی دورتر از حضور خیال من و تو، پچ پچ ها را می شنوی؟!
می گویند اگر نباشی بغضم سبک می شود.
آنوقت تنها من می مانم و من.
آنوقت دیگر نه فریاد می کنم نه سکوت.
آنوقت دیگر پاهایم آبله نمی زند از این همه دویدن پی ات.
می گویند اگر نباشی به هیچ کجای من و این دنیا بر نمی خورد.
آنوقت فقط من می مانم و این همه شعر که می دانم در انتظار نگاهم هستند.
آنوقت فقط من می مانم و این همه دلتنگی هایی که بیقرار ِبودنم می شوند.
آنوقت فقط من می مانم و این همه نگاه که می دانم برای فردایشان دستهایم را می خواهند.
می گویند اگر نباشی، خنده با نگاهم آشتی می کند!
می گویند اگر نباشی، دوباره به یاد می آورم بهار کی از راه می رسد!
می گویند اگر نباشی...
نگاه از من پنهان نکن!
آنها می گویند.
اما من...
هنوز هم همه فصلها را تنها پاییز می بینم،
هنوز هم دلم هوای باران دارد و دلتنگی های شبانه.
هنوز هم در پی عطر یاس هستم و هق هق نبودنت.
هنوز هم دستهایت را می خواهم.
و هنوز هم... د... و... س... ت... ت... د... ا... ر...م
وقتی قلبهایمان کوچکتر از غصه هایمان می شود
وقتی نمی توانیم اشکهایمان را پشت پلکهایمان پنهان کنیم
و بغضهایمان پشت سر هم می شکنند
وقتی احساس می کنیم بدبختی ها بیشتر از سهممان است و رنج ها بیشتر از صبرمان
وقتی طاقتمان طاق می شود و تحملمان تمام ...
آن وقت است مطمئن می شویم که به تو احتیاج داریم
و مطمئنیم که فقط تویی که کمکمان می کنی ....
آن وقت است که تو را صدا می کنیم
تو را آه می کشیم
تو را گریه می کنیم
تو را نفس می کشیم
تو جواب می دهی
دانه های اشکمان را پاک می کنی
گره تک تک بغضهایمان را باز می کنی
و دل شکسته مان را بند می زنی
بیشتر از تلاشمان خوشبختی می دهی و
بیشتر از لبها ، لبخند...!
دردها را درمان می کنی و تلخ ها را شیرین
نا امیدها امید می شوند و سیاه ها ، سفید سفید ....
آن وقت می دانی ما چه می کنیم؟!
ما بدترین کار را می کنیم....
نه سپاس می گوییم و نه ممنون می شویم
ما فخر می فروشیم و می بالیم
یادمان می رود که اصلاً چه کسی دعاهایمان را مستجاب کرد
و خوابهایمان را تعبیر و اشکهایمان را پاک
ما همیشه فراموش می کنیم ....
ما همیشه از یاد می بریم....
ما همان انسانی هستیم که ریشه اش از فراموشی است...
شـــــایـــــد
این دیوانگیست ...
که از همه گلهای رز به خاطر این که خار یکی از آن ها
در دستمان فرو رفته است متنفر باشیم...
این دیوانگیست ...
که رویا های خود را تنها به خاطر این که یکی از آن ها
به حقیقت نپیوسته رها کنیم...
روزی که عاشقت بودم
تنها یک گناه می کردم
اینکه حس میکردم
دستات تو دستام
اما از روزی که ازت جدا شدم
هزار بار گناه می کنم
اینکه همیشه حس میکنم
تو در پیش منی...
امشب بغض تنهایی من دوباره می شکند ... چشمانم
بس که باریده دیگر حتی تحمل نور مهتاب را ندارد ...
آخ که چقدر تنهایم ... دل بیچاره ام بس که سنگ صبورم
بوده خرد شده و انگشتانم بس که برایت نوشته خسته
شده است ...
رو به روی آینه نشسته ام آیا این منم ؟ شکسته .... پیر
تنها.... تو با من چه کردی ؟ شاید این آخری زمزمه های
دلتنگی ام باشد و دیگر هیچ نخواهم گفت ....
اما منتظرم انتظار دیدن دوباره ی تو برای من زندگی
دوباره ای است ... پس برگرد ... عاشقانه برگرد
برای همیشه برگرد...