سلام
امروز تولده یه دوسته ...
تولد کسی که یک سال همدم تنهاییام بود . . .
تولد کسی که فقط تونستم غمامو باهاش تقسیم کنم
چون
شادی نبود که اونو توش شریک کنم
آره . . . درسته امروز تولد وبلاگمه ...
تولدت مبارک
از تمام دوستان گلی که تو این مدت یکسال هیچ وقت منو
تنها نذاشتن و همیشه سر زدن متشکرم
مخصوصا
عشق آف لاین - عاشقانه ها (سیاووشی)
آرامیس (آدم فضایی ها) - سکوت دیوار
غمهاتون کوتاه
دلتون شاد
بگذارید و بگذرید
ببینید و دل مبندید
چشم بیندازید و دل مبازید
که دیر یا زود
باید گذاشت و گذشت . . .
دیروز اگر من آرزویم باغی از گل بود، امروز حتی آرزو ننگ است
دیروز اگر خورجین اسبم مهربانی بود، امروز در خورجین من سنگ است
گر می نویسم این کلام از قهر،
عیبم مکن آخر،
این درد دلسردیست...
دیگر هوای شعر در من نیست...
فرشته تصمیمش را گرفته بود.
پیش خدا رفت و گفت خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم.
اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه.دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.
خدا درخواست فرشته را پذیرفت.
فرشته گفت تا باز گردم بالهایم را اینجا می گذارم. این بالها در زمین چندان به کار من نمی آید.
خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته ای از بالهای دیگر گذاشت و گفت بالهایت را به
امانت نگه می دارم اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.
فرشته گفت باز میگردم.حتما باز می گردم.
این قولیست که فرشته به خدا می دهد...
فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد.
او هر که را می دید به یاد می آورد.زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود.
اما نمی فهمید چرا این فرشته هابرای پس گرفتن بال هایشان به بهشت بر نمی گردند.
روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد.
و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته ی دور و زیبا به یاد نمی آورد.
نه بالش را و نه قولش را...
فرشته فراموش کرد.فرشته در زمین ماند.
فرشته هرگز به بهشت بر نگشت
...
باز هم دلم گرفته . . . !
مثل همیشه
هر روز
همه لحظات
آه . . . کاش چیز جدیدی برای گفتن داشتم...
افسوس . . .
همیشه فکر کن تو دنیای شیشه ای زندگی می کنی، پس سعی کن
سنگی بطرف کسی پرتاب نکنی. چون اولین چیزی که می شکنه و خراب می شه
دنیای خودته...
هیچ وقت نخواسته ام جای فرشته ای باشم که تاریخ را مینویسد.
روزهای تکراری، داستانهای تکراری، سرنوشتهای تکراری
بیچاره فرشته ...
یکی بود و یکی نبود، اونی که بود تو بودی و اونی که نبود من
بودم...
یکی داشت و یکی نداشت، اونی که داشت تو بودی و اونی که تو رو
نداشت من بودم...
یکی خواست و یکی نخواست، اونی که خواست تو بودی و اونی که
بی تو بودن رو نخواست من بودم...
یکی آوورد و یکی نیاوورد، اونی که آوورد تو بودی و اونی که جز تو به
هیچ کس ایمان نیاوورد من بودم...
یکی برد و یکی نبرد، اونی که برد تو بودی و اونی که دل به تو باخت
من بودم...
یکی گفت و یکی نگفت، اونی که گفت تو بودی و اونی که دوستت
دارم رو به هیچ کس جز تو نگفت من بودم ...
یکی موند و یکی نموند، اونی که موند تو بودی و اونی که بدون تو
نمیتونست بمونه من بودم...
مرا این گونه باور کن:
کمی تنها...کمی بی کس...کمی از یاد رفته...
خدا هم ترک ما کرده...
خدا دیگر کجا رفته؟
نمی دانم مرا آیا گناهی هست؟
که شاید هم به جرم آن...
غریبی و جدایی هست . . .