در یک روز بارانی با تو آشنا شدم؛
رفتیم،
گفتیم،
خندیدیم،
چقدر خوش بودیم
خیس شدیم!
و هنوز باران میبارید که
از هم گذشتیم؛
تو به سوئی رفتی و من به دیگر سو
و حالا وقتی باران می بارد نمی دانم بخندم یا گریه کنم؟
زیرِ باران کدام خاطره را نگاه دارم
بشویم وکدام را
من نگویم که در این شهر وفاداری نیست
هست بسیار ولی کو به وفاداری من
آنکه بیش از همه با من دم یاری میزد
دست برداشت ز من روز گرفتاری من
من لب را در سکوت
و سکوت را در شب
وشب را در بستر به خاطر تپیدن
واندیشیدن به تو دوست دارم
من عشق را در امید
و امید را در تو
و تو را در دل
و دل را برای به موقع تپیدن برای تو دوست دارم
من خزان را به خاطر رنگهایش
بهار را به خاطر شکوهش
زندگی را به خاطر امیدهایش
و خودم را به خاطر تو دوست دارم
در شیرینی بوسه غرق بودیم که ناگهان شوری اشک رابر لبانم احساس کردم و فهمیدم
که این بوسه جداییست . . . .
هرگاه دفتر محبت را ورق زدی و هرگاه زیر پایت خش خش برگها را احساس کردی
هرگاه در میان ستارگان آسمان تک ستاره ای خاموش دیدی برای یکبار در گوشه ای
از ذهن خود نه به زبان بلکه از ته قلب خود بگو: یادت بخیر
تنهایی احساس مثبتی است،احساس وجود خود و احساس این که چنان با خودی
که نیازی به دیگر کس نداری،بی کسی بیماری دل است،و تنهایی التیام بخش آن.