باران نمی شوم که نگویی
با چه منتی خود را بر شیشه می کوبد تا پنجره را
باز کنم و نیم نگاهی بیندازم
ابر می شوم که از نگرانی یک روز بارانی هر لحظه پنجره را بگشایی و
مرا در آسمان نگاه کنی
ای بنده من
هنگامی که تو با من سخن می گویی من چنان به سخنانت
گوش می دهم که گویی همین یک بنده را دارم
و تو چنان از من غافلی که گویی چندین خدا داری . . .
تنهایی من به اندازه یک دریای طوفانی دلگیر است و به اندازه یک کشتی
غرق شده متروک و تنها گاهی ماهی های حادثه به سراغش می آیند؛
گل و لای سکوت بر آن نشسته و دیری نمی پاید که خواهد پوسید؛ آیا
پیدا خواهد شد تور محکمی که تنهایی مرا نجات دهد ؟!
با عبور تو
یک ستاره از مدار چشم من گذشت
رفت و آنطرف تر از تمام لحظه های من غروب کرد
رفت و هیچگاه بر نگشت . . .
روی دروازه قلبم نوشتم :
ورود ممنوع !
دل پریشان آمد ؛ گفتم بخوانش ؛ خواند و باز گشت.
امید مضطرب آمد ؛ گفتم بخوانش ؛ خواند و بازگشت.
آرزو با دلهره آمد ؛ گفتم بخوانش ؛ خواند و بازگشت.
عشق خنده کنان آمد ؛ گفتم خواندیش ؟ گفت : من سواد ندارم !
همیشه حرفی رو بزن که بتونی بنویسیش
چیزی رو بنویس که بتونی پاشو امضا کنی
چیزی رو امضا کن که بتونی پاش بایستی
هیچ کسی نمی تونه به دلش یاد بده که نشکنه ولی
حداقل می تونه یادش بده که وقتی شکست لبه های
تیزش دستِ اونی رو که شکوندش نبره