آنگاه که با دستانت واژه عشق را بر قلبم نوشتی سواد نداشتم اما
به دستانت اعتماد داشتم .حال سواد دارم اما دیگر به چشمان
خود اعتماد ندارم .
تا تو رفتی همه گفتند
از دل برود هر آنکه از دیده برفت
وبه ناباوری و غصه من خندیدن
آه ای رفته سفر که دگر باز نخواهی برگشت
کاش می آمدی و می دیدی
که در این عرصه دنیای بزرگ
چه غم آلوده جدایی هایی ست
و بدانی که....
از دل نرود هر آنکه از دیده برفت
مطمئن باش و برو
ضربه ات کاری بود
دل من سخت شکست
و چه زشت به من و سادگیم خندیدی
برو تا راحت تر تکه های دل خود را سر هم بند زنم
وقتی که کودک بودم به من گفتند همه را دوست بدار
حالا که از میان همه به یک نفر دل بستم٬ می گویند فراموشش کن ...
اگه یه کم فکر کنی می بینی زندگی ارزش زنده بودن نداره
اگه یه کم بیشتر فکر کنه می بینی زندگی ارزش مردنم نداره
اما اگه خیلی فکر کنی می بینی مردن و زنده بودن ارزش فکر کردن رو نداره