می گویند شیشه احساس ندارد اما امروز که روی
بخار شیشه نوشتم :
دوستت دارم
شیشه آرام آرام گریست . . .
مشو بیگانـــه با ما آشنــا باش
چو دریا آبی و بی انتها باش
درون سینــه طــوفانـــی مــن
برای کشتی دل نا خدا باش
سراسر سینه مالامال درد است
بیا درمان درد عشق ما باش
زندگی همچون قطار کهنه ایست که هر دم مسافران
خسته را پیاده می کند
آهای زندگی . . . بایست؛ می خواهم پیاده شوم
چون مرا دیدی به عشقت مبتلا رفتی؛ برو
چون بدانستی که می خواهم تو را رفتی؛ برو
هر چه گفتم من: نگوئی ترک ما گفتی؛ بگو
هر چـــه کــردم التماس و التجا رفتی؛ برو
گل صبحدم از باد بر آشفت و بریخت
با بــاد صبــا حکایتــی گفت و بریخت
بد عهدی عمر بین که گل در ده روز
سر بر زد و غنچه کرد و بشکفت و بریخت