شاید اونجوری که باید قدرتو من ندونستم.....
حرفایی بود توی قلبم... من نگفتم...نتونستم....
من به تو هرگز نگفتم با تو بودن آرزومه
نقش اون چشمای مغرور لحظه لحظه روبرومه........
نیومد روی زبونم
که بگم بی تو چی هستم.....
که بگم دیوونتم من.....
زندگیمو به تو بستم.......
تورو دیدم مثه آینه توی تنهایی شکستی
من کلامی نمی گفتم...... که برام (( زندگی )) هستی....
نمی دونستی که چون گل
توی قلب من شکفتی...
چشم تو پر از گلایست .....اما هرگز نمی گفتی....
شاید اونجوری که باید قدرتو من ندونستم.....
حرفایی بود توی قلبم....من
نگفتم.......نتونستم........... نتونستم... !!!!؟
گفت: به من بگو چقدر دوستم داری؟
گفتم:
تو را به بلندی کوهها ، پهنای دشتها ، عمق دریاها و به زیبایی گلها
تو را به اندازه تمام وجودت
زیرا هیچکس را بدینسان
با حسرت سری جنباند و گفت:
متاسفم از اینکه نمیتوانم حرفهایت را باور کنم
زیرا :
قلب کوچک من تحمّل ،
هر وقت از تو خواستم دستم را بگیری،
دستمو بگیر............
نه هر وقت که فرصت کردی!
شاید آن وقت من فرصت نکردم
دست تو را بگیرم!
همیشه اونقدر ساده نرو و مگذر
لا اقل نگاهی به پشت سرت کن
شاید کسی در پی تو می دود و نامت را با صدای بی صدایی فریاد می زند . . .
چنان دل کندم از دنیا
شکل تنهائیست که شکلم
ببین مرگ مرا در خویش
تماشائیست که مرگ من
گره افتاده در کارم
گرفتارم به خود کرده
به جز در خود فرو رفتن
چه راهی پیش رو دارم
چه راهی پیش رو دارم.......!؟
آرام آرام میمیرم
بی آنکه خود در حسرت لحظه ای بودن ،
سخن از مرگ بگویم
آری اینجا غمکده بودست و من غمزده ای در سکوت تار آن.
تشنگی را بر لب جویبار مزه مزه می کنم
مثل حرفهای سفید داخل تخته سیاه
مثل اشکی نرم روی صخره سنگ
آنگاه جویبار پر آبی شوم
ره میابم داخل قلب کویر
از کجا میدانی ؟؟؟
شاید آنجا هم شقایق باشد
در پی قطره آبی ، مونس و پروانه ای
مرگ می آید ولی ،
ببین که من خندان به سویش می دوم...