کاش بودی و می دیدی که چگونه امیدم کنج کلبه بی تفاوتیها زانوی غم بغل کرده
چشمان منتظرم خیره مانده به قالب خالی پنجره ای که پر نور نمیشود از من مخواه
احساسم را لا به لای کتا بهایم پنهان کنم که من به اوج دلتنگی رسیدم . اگر ببینمت
فقط سکوت میکنم . می دانم حرفهایم را از چشمان بارانیم میخوانی آن وقت دستهای
بی گناهم را پیش رویت میگیرم . می دانم که دست خط نا نوشته ام را از سطر سپید
دستهایم میخوانی . بهترینم . آیه مکررم . عاقبت روزی میرسد که من رنگین کمانی
از عبور بارانی تو را ببینم آنگاه نگاهت را ازبر میکنم و پلک هایم را از هم نمیگشایم ...
من عشق تو را به گورستان قلبم،
ـ خاک نمودم...
و مزار تو را هر روز با خون جگر
ـ شستشو دادم....
درخت محبت را،کنار مزار تو،کاشتم
تا سایه آن، حافظ عشق نداشته مان باشد......
با من بمان...
چشمانم را نخواهم بست
دستانت را رها نخواهم کرد
می خواهم بمانی
می خواهم برای همیشه در کنارم بمانی
برای همیشه
چشمانم را نخواهم بست
میترسم وقتی بیدار میشوم
رفته باشی
دستانت را رها نخواهم کرد
میترسم دیگر گرمی دستهایت را لمس نکنم
تو رویای سبز منی
می خواهم بمانی
برای همیشه
باور نمی کنی که این روزها چقدر دلم گرفته
غروب بار سنگین دلتنگی مرا هر شب به دوش می کشد
سنگینی پلکهایم و نگاهی که دیدن را از یاد برده
کورکورانه زیستن را خوب آموختم!
توان نوشتن ندارم واژه هایم گرد و غبار گرفته
من!
باور کن که باورت کردم...
باور کن که بی تو بی باور شده ام!
من!
زندگیم را تمام کردم
حالا نفس کشیدن منت سرم می گذارد!
حس می کنم...
هوای اینجا سرد و سنگین است
نازنینم!
دیگر نگو خداحافظ!
اگر می روی بدون وداع برو...
گله ای نیست!
ببین!
دستانم را ببین
چشمان ترم را ببین
ببین سکوتم چه حرفهایی را تحمل می کند!
به خاطر تو...
نامت را هر روز زمزمه می کنم
مبادا یادم رود که عاشقت هستم!
آری... عاشق
خیال نکن دیوانه شدم...
اگر این دیوانگیست من عاشق این دیوانگیم!
بنام او که یادش در دل ، ترنم زیباترین نغمه های عاشقانه است
اگه می تونستی در قلبم راه یابی در آنجا می دیدی زمزمه ملایمی به گوش می رسد و می گوید محبوب من تو را دوست دارم
اگه می تونستی در اعماق روحم قدم بگذاری می دیدی آن بیچاره سرگردان در جستجوی تو هست و می گوید من تو را دوست دارم
اگه می تونستی از راز درونی و آه سینه سوز من آگاه شوی می دیدی که از میان آن شعله سرکش و جان فرسای من
صدای حقیقت و ملایمی که در جان من طنین انداخته به گوش می رسد که می گوید
تو را دوست دارد ...
باز در یک عصر پاییزی دلم گرفته است....
دلی که همچو برگهای درختان پاییزی زرد و خشک و خسته است ...
آری دل شکسته ام بدجور گرفته است.....
قدم میزنم در کوچه پس کوچه های شهر پر از سکوت...
یک غروب سرد و بی روح پاییزی ، یک دل عاشق ولی تنها و دلتنگ با کوله باری از
غم و غصه و یک سوال بی جواب!
قدم میزنم و به سرنوشت خویش می اندیشم!
و باز در یک غروب پاییزی دلم بدجور برای تو تنگ شده است....
دلم برای آن دل بی وفایت تنگ شده ، نمیدانم چرا ولی بدجور دلم هوای تو را کرده است....
گفتم.........
دروغ گفتم.........
من حتی به باران هم دورغ گفتم.......
که دل تو به وسعت دریاست...........
چرا که تو حتی چند بند انگشت هم در دلت جایی برای من کوچک نداشتی...
چشمهایم را می بندم
اما روزهای بد همچون برگهای پاییزی شتابان فرو می ریزند و در زیر پاهای تو
چشمهایم هنوز بسته است
باور کن!
امشب دیگر برای تو می نویسم
آری تو... باز هم تو... فقط تو...
برای تو که آبی ترین آبی ها هستی
هر چه در دفترم نوشتم مشق درد بود اما...
نوبت تو که رسید شیرین شیرین شد
اصلا تو یک معمای همیشه تازه و شیرینی
نا شناخته دوست داشتنی مثل عشق مثل درخت...
پس خوشا به حال من که باز شب از تو و برای تو می نویسم...