در خواب ناز بودم شبی . . .
دیدیم کسی در می زند . . .
در را گشودم روی او . . .
دیدم غم است در میزند . . .
ای دوستان بی وفا . . .
از غم بیاموزید وفا . . .
غم با آن همه بیگانگی . . .
هر شب به من سر می زند . . .
ازش پرسیدم: دوستم داری ؟
گفت: آره
گفتم: چقدر؟
گفت: از اینجا تا خدا . . .
همه در ماتم مرگ من اسیرند .
ولی،
اشک من می خشکد!
خانه ام ویرانست،
در اجاقم شرری نیست ،
ولی،
خنده ام می گیرد.
آسمان در غم تنهایی من،
تا سحر می بارد.
و به مسروری کم رنگ زمین،
می زند فریادی،
که خموش.
لیک من می خندم.
کوه هم از دل همچون سنگش،
اشک خود را به تمنای زمین می ریزد.
لیک من خوشحالم.
من دگر آزادم.
جسم پر درد و پر از رنج من اکنون،
سر به آغوش پر از مهر زمین بخشیدست.
و زمین گلگون است.
لیک من می خندم...