دلت چه سنگ؛ دلت گذاشت و رفت
دلت منو کشت؛ دلت نترسید؟!
دلم تورو دید؛ دلم پسندید
دلم تو رو خواست؛ دلم نترسید
بی دل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
شب به بالین من خسته به غیراز غم دوست
از آشنایان کهن یار و پرستاری نیست
یارب این شهر چه شهریست که صد یوسف دل
به کلافی بفروشیم و خریداری نیست
فکر بهبود خود ای دل بکن از جای دگر
کاندر این شهر طبیب دل بیماری نیست
زمان
بس کند می گذرد برای آنان که در انتظارند
بس تند می گذرد برای آنان که می ترسند
بس طولانی است برای آنانکه در اندوهند
بس کوتاه برای آنانکه سرخوشند
اما
ابدیست برای آنانکه عاشقند
نام کوچک تو را از خاطر برده ام
قسمت این بود . . .
فرصت برای عاشقانه شدن کم نیست !
دلت را به مهتاب بسپار . . .
تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
تو چیستی که من از مژه تبسم تو
بسان قایقی سر گشته روی گردابم
گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن
گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست
بگذار بسوزد دل من مساله ای نیست