تنهایی را می شناسم .دیو دو سری که یک سرش ترس
می آفریند و یه سرش غم . وتو شجاعترین انسان زمینی که با او
شجاعانه به پیکار می پردازی . . .
تاریکی دل به نور کوچک مهتاب بسته بودیم . . .
بارها خواستم رازی را که مدتها در دل نگه داشته بودم برایت فاش کنم
می خواستم بگویم که چقدر دوستت دارم اما نتوانستم
هر بار که از کنارت می گذشتم
آرزو می کردم که این لحظه را از چشمان عاشق من بفهمی و بخوانی
اما افسوس که تو بی اعتنایی کردیو حالا قلم به دست گرفتم
تا برایت بنویسم که چقدر ................!!!!!!!!!!!!!!!!!
به بلبلی عاشق گفتم ....
تا به حال از گلی پژمرده سراغی گرفته ای ...؟
با بوته ای سرما زده همنشینی کرده ای ....؟
به عیادت گل حسرت رفته ای .....؟
بوسه ای بر گلبرگهای گل انتظار نشانده ای ....؟
تا به حال در گورستان پائیز بوته لرزانی را در آغوش گرفته ای........ ؟ قلبت را بر خارش
فشرده ای ......؟ با خون گرمت آبیاریش کرده ای......؟ و با گرمای وجودت معشوق را به گل
نشانده ای....!!!!؟؟؟؟
تو هم مثل ما انسانها هزار رنگی و عاشق رنگ ...کنار گلی خوشرنگ می نشینی.. آواز ریا
سرمیدهی گل دلداده را رها میکنی .... می پژمرانی .....تمامی عمر کوتاهش را به انتظارت
می نشانی ...و هوسبازانه به خلوت گلی دیگر می گریزی.......... !!!!!
شبی پرسیدمش با بی قراری
به غیر از من کسی را دوست داری
ز چشمش اشک شد از شرم جاری
میان گریه هایش گفت آری