حرفهــــــــــای یه دختــــــــــر غمگین

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . تقدیم به همه کسانی که جوابشان بی وفائی یار بوده است. . . . . . . . . . . . . . .

حرفهــــــــــای یه دختــــــــــر غمگین

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . تقدیم به همه کسانی که جوابشان بی وفائی یار بوده است. . . . . . . . . . . . . . .

۴۶۱

 

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.

 

 آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

 

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم

 

مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره

 

زن جوان: خواهش میکنم، من خیلی می ترسم

 

مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری ؟

 

زن جوان:معلومه که دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی !

 

مرد جوان: منو محکم بگیر

 

زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری

 

مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری

 

آخه نمیتونم راحت برونم. اذیتم میکنه !

 

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود:

 

 برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید...!!!

 

در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین

 

زنده ماند و دیگری درگذشت.

 

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود

 

پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت

 

و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت

 

تااو زنده بماند .....

 

۴۶۰

 

دخترک همیشه می گفت: من برای نجابت؛ وفا و زیبایی عاشق تو شدم.

پسرک برای روز تولدش سه حیوان خانگی به او هدیه داد . . . اسب؛ سگ

و یک پرنده زیبا. تا دخترک خواست دلیل این کار را از او بپرسد؛ پسرک رفته

بود . . برای همیشه . . .

 

۴۵۹

 

قمار عشق

پشت میز قمار دلهره عجیبی داشتم؛ برگی حکم داشتم و دیگر هیچ؛

هرچه بود ضعیف بود و پائین؛ بازی شروع شد؛ حاکم او بود و من محکوم؛

همه برگهایم رفتند و سه برگ بیش نماند؛ برگی از جنس وفا رو کرد

من بالاتر آمدم؛ بازی در دست من افتاد؛ عشق آمدم با حکم عشوه و

ناز برید و حکم آمد از جنس چشم سیاهش؛ زندگی پائین ترین برگ

من بود و باختم . . .

 

۴۵۸

 

از آن هنگام که چشم به جهان گشودم در گوشم طنین انداخت

می گفت :

             در تمام مراحل زندگی با تو هستم

از او پرسیدم :

             تو کی هستی ؟!

گفت :

             غم

اول فکر کردم غم؛ عروسکی است که می توانم با آن بازی کنم

ولی وقتی بزرگ شدم دانستم من عروسکی هستم در دست غم . . .

 

۴۵۷

 

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست، بلکه نداشتن کسی است که

الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند، و تو از اون رسم محبت بیاموزی . . .

 

۴۵۶

 

وقتی که خوشه های زرد دلم در حرارت عشق به دست باد میرقصد،

چشمم به سحرگاه جاده هاست تا بیایی و به داس محبت مرا درو کنی

به شقایق سوگند که تو برخواهی گشت من به این معجزه ایمان دارم ...

 

۴۵۵

 

بچه ها شوخی شوخی به گنجشکها سنگ می زنند...

 

و گنجشکها جدی جدی می میرند...

 

آدمها شوخی شوخی زخم می زنند...

 

و قلبها جدی جدی می شکنند...

 

و تو شوخی شوخی لبخند می زنی...

 

و من جدی جدی عاشق میشم