نمی دانم ناگهان چه شد که تاریکی همه جا را فرا گرفت حتی روزهایم را.....
فکر میکنم وقتی خدا زندگی من رو کشید رنگ سیاهش تموم شد آخه همشو تو زندگی من خالی کرد
این طلوع هم مثل روزهای بی فروغ دیگرم گذشت
این شبم مثل شبهای دیگر سیاه زندگانیم گذشت
این همه امید و این همه مهر هم گذشت
برای دیدنت
برای ماندنت کنار من
برای یک نگاه هر چند سرد تو
برای لمس کردن دست من
برای آنکه دوباره عاشقم شوی
مرا شبیه یک قلم درون دست خود بگیری و نوازشم کنی
برای آنکه دوباره در درون قلب تو شکوفه ای کنم
برای زنده ماندنم
به هر دری زدم
به هر که گفتی و نگفته ای سر زدم
کسی از درون تو برای من خبر نداشت
این همه رنجش و بی اعتناییت به روی عشق من اثر نذاشت
از روز رفتن تو این همه سروده ام
در جواب من، خاموش مانده ای چرا
در غم هایم ، در غصه هایم ، در شادی ها و در خنده هایم به یاد تو خواهم بود
عزیزم....درغروب دلتنگی ها ، در زیر باران ،
در کنار دریا ، لحظه شکفتن گلها ،در هر جای دنیا که باشم به یاد تو خواهم بود عزیزم....
در لحظه دیدار با بهار ، لحظه بوییدن عطر گلها ، لحظه سفر کردن به آن سوی ابرها به
لحظه خوشبختی ام ، لحظه تنهاییم ، در لحظه پرواز پرستوهای عاشق به یاد تو خواهم بود عزیزم....
تو نیز به یاد من باش ای بهترینم..... هر جا که هستی نام مرا در زیر لبانت پیش خود
زمزمه کن و یاد و خاطره مرا در قلبت نگه دار عزیزم....
در لحظه شادی هایت چشمانت را بر روی هم بگذار و پیش خود احساس کن که من در کنار تو هستم....
در لحظه غم هایت سرت را بر روی پاهایت بگذار و احساس کن که سرت را بر روی شانه های من گذاشته ای عزیزم..... اگر در کنار ساحل
دریا رفتی احساس کن من نیز در کنار تو هستم..
اگر زیر باران قدم زدی احساس کن دست من در دستانت هست و با هم در زیر باران قدم میزنیم .....ا
گر روزی خوشبخت شدی به یاد من نیز باش ، و بدان که تنها آرزویمن خوشبختی تو بوده است نازنینم...
اگر روزی غم و غصه و تنهایی به سراغت آمد
بدان که من نیز مانند تو در این سرزمین تنهایی ها غم و غصه دارم......
خوشبخت باش تا من نیز خوشبخت باشم ، شاد باش تا من نیز با لبخند و شادی زندگی
کنم ، امیدوار باش تا من نیز امیدوار باشم و به یاد من باش تا من نیز احساس کنم
عاشقم و خوشبخترین
نمی دانم به کدامین گناه این چنین مجازات میشوم
دیگر به خلوت لحظه هایم عاشقانه قدم نمی گذاری
دیگر آمدنت در خیالم آنقدر گنگ است که نمی بینمت
سنگینی نگاهت را مدتهاست که حس نکرده ام
من مبهوت مانده ام که چگونه این همه زمان را صبورانه گذرانده ای...
وازه ها پر کرده ام من نگاه ملتمسم را در این که شاید
دیگر زبانم از گفتن جملات هراسیده است و دستهایم بیش از هر زمان دیگر
نام تو را قلم می زنند و در این
سایه سار خیال با زیبا ترین رنگها چشمهایت
را به تصویر می کشم
نگاهت را جادویی می کنم که شاید با دیدن تصویر چشم هایت جادو شوم
تا به حال نوشته بودم ؟
! به گمانم نه
پس این بار برایت می نویسم
دست نوشته هایت سر خوشی را به قلبم هدیه می کنند
هنوز می خواهمت...
گاه چنان آشفته و گنگ می شوم که تردید در باورهایم ریشه می دواند
اما باز هم در آخرین لحظه
تکرار می کنم که حتی اگر چشمانت بیگانه بنگرند،
حتی
اگر دستانت مرا جستجو نکنند
هیچ بارانی قادر نخواهد بود
تو را از کوچه اندیشه هایم بشوید
و این ها برای یک عمر سرخوش
بودن و شیدایی کردن کافی است
به گمانم در ورای این کلمات می خواستم بگویم که:
ام دلتنگ شده
به همین سادگی...