حرفهــــــــــای یه دختــــــــــر غمگین

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . تقدیم به همه کسانی که جوابشان بی وفائی یار بوده است. . . . . . . . . . . . . . .

حرفهــــــــــای یه دختــــــــــر غمگین

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . تقدیم به همه کسانی که جوابشان بی وفائی یار بوده است. . . . . . . . . . . . . . .

۶۷۰

 

 

کاش هرگز به این دنیا نیامده بودم

و حال که آمده ام کاش زودتر مرگم فرا رسد


آخر چگونه میتوان در این دنیا زندگی کرد ؟

دنیایی که در آن آدم ها روزی چندین بار عاشق می شوند

دنیایی که در آن عشق را تنها در ویترین کتابفروشی ها میتوان یافت

دنیایی که در آن محبت و صداقت مرده و جای آنها را بی وفایی و دروغ گرفته

دنیایی که در آن دروغ عادت ٬ بی وفایی قانون ٬ و دل شکستن سنت است



دنیایی که در آن عشق را باید به بها خرید

 

۶۶۹

 

 

 

نگرانم
نگرانم برای روزهایی که میایند تا از تو تاوان بگیرند
نگرانم برای پشیمانی ات زمانی که هیچ سودی ندارد
روزگاری درد کشیدنت برایم عذاب اور بود
اما روزها خواهند گذشت
و
تو
آری تو
آنچه را به من بخشیدی
ز دست دیگری باز پس خواهی گرفت
تو مرا فراموش خواهی کرد
میدانم

من منتظر شکستنت نیستم
نفرین هم نمیکنم
به حرمت عشقی که هرگز معنایش را ندانستی
به خاطر اشکهایی که به من ارزانی داشتی
به خاطر
به خاطر خودت
اما میدانم که این برای فرار از سرنوشت کافی نیست
نمیدانم هنوز هم میتوانی مثل قدیم بخندی
اینجا همیشه سرد است
همیشه همیشه حالم خوب نیست
اما هرگز دیگر گرمایی از وجودت طلب نخواهم کرد
باورم بود کنارمی همیشه
باورت داشتم
بودنت مهمترین دلیل بودنم بود
ستایش ات کردم نه آنگونه که لایقش باشی
اما چشمانم تنها تو را میدید
تویی که امروز به جانم نیشتر زدی و تنها رفتی

بی من بمان تجربه کن یاری دگر را گرمی دستی دیگر را
بخاطر هم نیاور مرا اگر اینگونه راحتی
بخند به همه بگو که شادی
ولی من که میدانم
حتی دمی هم نمی توانی آسایش داشته باشی
آخر انچه تو با من کردی خارج از توان
تو
بود
هرگز باور نداشتم اینچنینم کنی
هرگز

میترسم برای روزهایی که میایند برای تو
افسوس

افسوس که تا آخرین دم ندانستم چه با من خواهی کرد
ندانستم دلت.نگاهت.دوست داشتنت همه یک  فریب بود
میترسم از روزی که چشمانت چون حال امروزم
بارانیست
و درپی شانه ای برای گریستن

نمیدانم یادت هست
چگونه دلی که در دستانت بود
برای تو میتپید زیر پایت گذاشتی
تا انجا که توان داشتی فشردی
که نشاید باری دیگر در پی ات چون کودک گریانی دوان دوان
گوشه دامنت را بگیرد تا لحظه ای درنگ کنی
اما تو حتی نگاه هم نکردی
نگاه نکردی
می دانم
چون نمی توانستی
نمی توانستی ببینی آنکه زیر گامهای توست
منم
منی که تمام زندگیم بودی
منی که دنیایم را به پایت می ریختم تا نروی
یادت می آید
پیش روی توی سرد دل
به چه سان اشک ریختم

که شاید گرمای اشکهایم دل سخت تو را نرم کند
اما چه خیال باطلی

تو نگاهت به من نبود
دلت در نهان خانه دلی دیگر بود
و
من تنها یه بازیچه
بازیچه
هرگز ندانستم چه از تو دریغ کردم
چه برایت کم گذاشتم
که بی من قصد رفتن کردی
کاش هرگز نمی دیدمت
کاش چشمانم کور بود
کاش هرگز از تو بودن نخواسته بودم
کاش

کاش می دانستم چه با من خواهی کرد
کاش می گفتی تو چه خواستی که من به تو ارزانی نداشتم
کاش.........
وقتی می رفتی باورم نبود که تنها می روی
اما تو باورهای مرا هم درهم شکستی
هرگز نپرسیدی بی تو چه خواهم شد
ندانستی بی تو هیچم
هرگز نفهمیدم در شکستنم.در نابودیم چه رازی نهفته بود
که مرا اینگونه بر باد دادی؟؟؟
بخند شاد باش برای دلی که شکستی

برای حریم حرمتی که زیر پا گذاشتی
اینک در آتشی می سوزم که تو به جانم افکندی
به کامم شوکرانیست که تو در جامم ریختی
اما من به عشق تو تا آخرین جرعه سر کشیدم
آخر باکم نبود
چون خیالم بود تو با منی

......
روزها خواهد گذشت
تو با عشقی دگر
با شادی و شور
با تب وتاب
لحظه ها را ز دست ندانسته خواهی داد
و
من با آتشی به جان و زهری به کام
خواهم سوخت
خواهم درد کشید

و زان پس ز میان خاکسترم
چون ققنوس افسانه ها
جوانه می زنم
بهار می شوم
دوباره جان خواهم گرفت
و سرنوشت

آنچه که با من و دلم روا داشتی
به تو بازخواهد گرداند
نه
 سوختنت را نمی خواهم
درد کشیدنت را ارزو نداشتم
فقط از خدا یک چیز خواستم
که ترا به یکی چون خودت مبتلا کند

آن دقایق که خودت را در جسمی دیگر نظاره گر باشی
میدانی چه با من میکردی

اما من به حرمت عشقت دم نمیزدم

اسم تو صورت تو و یاد تو
تنها یک چیز را بخاطر من میاورد دروغ را
تو یک دوست را از دست دادی و من دشمنم را شناختم
راستی میتوانی بگویی چه کسی ضرر کرده؟

 

 

۶۶۸

 

 

می نویسم " د ی د ا ر "

تو اگر بی من و دلتنگ منی

یک به یک فاصله ها را بردار

 

 

۶۶۷

 

 

 چشم گذاشتم

با چشمانی باز

و شمردم تا هزار

تو یواشکی قایم شدی

بی آنکه رد پایت را به جا بگذاری

و من گرگ شدم

بی آنکه حتی

خیال دریدنت را داشته باشم

همه جا را دنبالت گشتیم .

پشت کوه ها .درخت ها .در یا ها ...

و باز شمردم ....شمردم ...

این طور که من می گردم هیچ وقت پیدایت نمی کنم

خودت بیا و دوباره شروع کن

این بار دیگر

هیچ کس گرگ نمی شود ....

هیچ کس ...

 

 

۶۶۶

 

 

بازهم قلم به دست گرفته ام اما چیزی برای نوشتن ندارم

دیگر واژه ها هم مرا یاری نمیکند.

همه چیز برایم نامفهوم و یا شاید بی مفهوم است........

مدتهاست که چیزی به مغزم خطور نمی کند.

تک تک سلولهای مغزم را می پیمام اما باز هم به پوچی می رسم.....

به یاد می آورم چه می خواستم بنویسم:

 

یکی بود  که هیچکس نبود..............

یکی که خیلی دلش از این دنیا گرفته بود

یکی که از دست آدمای این دنیا دلش پر پر بود

یکی که دیگه بدبختی واسش بی مفهوم بود

یکی که واسه اطرافیانش هیچکی نبود

یکی که واسه همه بی اهمیت بود

یکی که مدتها بود مرده بود اما حس می کرد زنده است

اون یکی هیچکی جز خودم نبود

                                           هیچکی جز خودم

                                                                  هیچکی............

 

 

۶۶۵

 

 

به سر آمد پاییز

 

کاش میشد که بدانم

 

که چرا

 

دل من

 

همچنان پاییزی ست!

 

که چرا دیده ی من

 

همچنان بارانی ست!

 

که چرا این شب بی مهری تو

 

اینچنین طولانی ست!

 

که چرا عشق من آن قلب ترا

 

همچنان بی معنی ست!

 

همه روز و همه شب می گریم

 

ولی انگار برایت

 

همه این اشک

 

همچنان نا مریی ست!

 

دوریت کُشت مرا،

 

عشق تو سوزاند مرا،

 

پس چرا همره من در شب تاریک

 

فقط تنهایی ست؟!

 

به سر آمد پاییز

 

دور شد فصل خزان

 

اما...

 

دل من همچنان پاییزی ست!

 

دل من جز ز خزان

 

فصل دگر را نمی آرَد در یاد

 

دل من پاییزی ست ...

 

 

۶۶۴

 

 

خدایا چه غریب است درد بی کسی
و چه تنهایم در این غربت که تو هم از من رویگردانی
و اینک باز به سوی تو آمدم تا اندکی از درد درونم را برایت باز گویم
و خدایا تو بهتر میدانی آنچه درونم است
تنهایی و بی کسی ام را دیده ای ٬ دربه دری و آوارگی ام را و هزارو یک درد که بزرگترینش ناامیدی است .خدایا همه را کنار گذاشته ام اما با ناامیدی و بی هدفی نمی توانم بسازم
صبرم بسیار است اما پوج وبی هدف میدوم . خسته شده ام
خسته خسته. . .

 

 

مادر

 

 

روز زن و روز مادر

رو به همه تبریک میگم

 

دلتون شاد

 

 

۶۶۳

 

 

من از امتداد غمناک ترین فصل خزان آمده ام

با دستهایی پر از تهی بودن

و

 بیهوده زیستن

 من هزار سال است زندگی کرده ام

 من هزار آسمان گریسته ام

  و

 هزار خزان برگ ریخته ام

 کدامین بهار بر لبانم شکوفه خواهد کاشت

  وقتی که حریر احساسم را

 از عریانترین شاخه های خزان آویخته اند

  آه که چه بی بهار آرزوهایم چون میوه هایی کال

   بر زیر خفقانی از بغض حسرت

لگد کوب شدند

  وایِِ بر من

 که حاصل سردترین آه یک خزان هستم

 

 

۶۶۲

 

خدا گفت: عزیز عاشق، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟...

 عاشقی می خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست. هی هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت. هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد.

او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود.

و سال ها بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و چیزی نمی گفت. اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟

عاشق گفت : خدایا! عشق، سفری دور و دراز است. من به همه این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم. به همه این سال ها و قرن ها، زیرا هر قدر که عاشقی کنم، باز هم کم است.

خدا گفت : اما عاشقی، سبکی است. عاشقی، سفر ثانیه است. نه درنگ قرن ها و سال ها. بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر، جز همین ثانیه که من به تو می دهم.

عاشق گفت : چیزی با خود نمی برم، باشد. نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را.

اما خدایا ! هر عاشقی به کسی محتاج است. به کسی که همراهی اش کند. به کسی که پا به پایش بیاید. به کسی که اسمش معشوق است.

خدا گفت : نه ؛ نه کسی و نه چیزی. "هیچ چیز" توشه توست و "هیچ کس" معشوق تو، در سفری که که نامش عشق است.

و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد.
عاشق راه افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت. جز چند ثانیه که خدا به او داده بود.

عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت. جز خدا که همیشه با او بود.