دخترک بهترین چیزها رو براش دعا می کنه
حتی براش بزرگترین عشق دو طرفه دنیا رو می خواد
نکنه کسی جای منو براش بگیره!!!!
قطره دلش دریا میخواست. خیلی وقت بود که به خدا گفته بود
هر بار خدا می گفت: از قطره تا دریا راهیست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری.
هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت.
قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت.
و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا روزی که خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن.
خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را. اما...
روزی قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر، آریی از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت: پس من آن را میخواهم. بزرگترین را. بینهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: اینجا بی نهایت است.
آدم عاشق بود. دنبال کلمهای میگشت تا عشق را تویی آن بریزد.
اما هیچ کلمهای توان سنگینی عشق را نداشت.
آدم همه عشقش را توی یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد
و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید، خدا گفت: حالا تو بینهایتی، چون ...
عکس من در اشک عاشق است
یادمون باشه واسه کنار هم بودن فرصت زیادی نداریم چون هممون مسافریم
یادمون باشه واسه دوست داشتن هم دیگه فرصت زیادی نداریم پس معطلی چرا؟
یادمون باشه واسه به یاد هم بودن نه فاصله مطرح ،نه زمان، پس تا هستیم به یاد هم باشیم.
یادمون باشه عزیزا رو به حکم عزیز بودنشون ببخشیم و دلگیری هامونو زیر پا له کنیم چون فرصت موندن کوتاه کوتاه.
یادمون باشه آدما رو دوست داشته باشیم،زمین رو دوست داشته باشیم،خدا رو دوست داشته باشیم به حرمت همون فرصت کوتاه.
یادمون باشه فلسفه اومدنمون دوست داشتن بود،عشق ورزیدن بود ،زندگی بخشیدن بود نه..... نفرت و دشمنی و فراموشی.
اینجوری زمانی که مسافر شدی و سفر کردی واسه همه اونائی که به یادشون بودی،دوسشون داشتی،و حرمتشو نو حفظ کردی زنده ای ...
و این یعنی ماندگاری تا ابد . . .
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
راهی نروم که بیراهه باشد.
خطی ننویسم که کسی را آزار دهد
یادم باشد که روز و روزگار خوش است.
همه چیز روبه راه و بر وفق مراد است و خوب.
تنها
دل ما دل نیست!!
حالا که زنده ام منتظر نمان تا بمیرم و ناامیدانه روی مشتی خاک اشک افسوس بریزی
ودرحسرت کاش و ای کاش ها بمانی و پس از غروب از پشت ابر ها و کوه ها
دنبال طلوع دوباره ام بگردی امروز دوستم بدار که فردا خیلی دیر است . . .
در افسانه ها آمده ، روزی خدا جهان را آفرید،
فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فرا خواند
و از آنان خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی
پیشنهاد بدهند!
یکی از فرشتگان گفت:
آن را در زیر زمین مدفون کن.
فرشته ای دیگر گفت:
آن را زیر دریا ها قرار بده.
و سومی گفت:
راز زندگی را در کوه ها قرار بده.
ولی خداوند فرمود:
اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم،
فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند،
در حالی که من می خواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد.
در این هنگام یکی از فرشتگان گفت:
فهمیدم کجا،
ای خدای مهربان،
راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده،
زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب
و درون خودش نگاه کند.