روزی که دلت پیش دلم بود گرو
دامان مرا سخت گرفتـی که مرو
حالا که دلت با دگـران مایل شد
کفش کج من راست نهادی که برو
خوشـا ناز نگـاهت را خریدن
بــرای دیـدنـت خلــوت گـــزیــدن
خوشا در صبح زیبـای بهـاری
توراچون یاس باران خورده چیدن
خوشا شب با طلوع هر ستــاره
به رویــا نقشــی از چشم تـو دیـدن
خوشا در کوچه های خلوت شب
چو شبنــم روی دستــانت چکیــدن
نگاهم کن که من با نوامیدیها گلاویزم
مرا ای دوست باور کن
بدون بودنت آخر
تمام عمر خود را
در بند پاییزم . . .
هر روز به شیوه ای و لطفـی دگــری
چندانکه نگه می کنم ات خوبتـری
گفتم که به قاضی برم ات تا دل خویش
بستانم و ترسم که دل قاضی ببری