اگر روزی قرار باشد عقل را بخرند و بفروشند
همه ما به تصور اینکه عقل زیادی داریم فروشنده خواهیم بود
عاشــقت بودم و دیــــوانه حسابم کردی
آشنــــــا بودم و بیــــگانه خطابم کردی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم ، که غم دل برود تا تو بیـایی
ای یار گمشده
من در سکوت خلوت شبهای تلخ خویش
در جستجوی تو
مرغ خیال را پرواز می دهم
همراه هر نسیم ؛ به هر سو می دوم
نام تو را به زمزمه عاشقانه ای آواز می دهم
چو دلم ربودی اول به پیام آشنائی
گنهم چه بود آخر که کنی چنین جدائی؟
تو بهر طریق خواهی بکش و بریز خونم
که حلال کردم اما نه به تیغ بی وفائی