حرفهــــــــــای یه دختــــــــــر غمگین

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . تقدیم به همه کسانی که جوابشان بی وفائی یار بوده است. . . . . . . . . . . . . . .

حرفهــــــــــای یه دختــــــــــر غمگین

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . تقدیم به همه کسانی که جوابشان بی وفائی یار بوده است. . . . . . . . . . . . . . .

۶۶۷

 

 

 چشم گذاشتم

با چشمانی باز

و شمردم تا هزار

تو یواشکی قایم شدی

بی آنکه رد پایت را به جا بگذاری

و من گرگ شدم

بی آنکه حتی

خیال دریدنت را داشته باشم

همه جا را دنبالت گشتیم .

پشت کوه ها .درخت ها .در یا ها ...

و باز شمردم ....شمردم ...

این طور که من می گردم هیچ وقت پیدایت نمی کنم

خودت بیا و دوباره شروع کن

این بار دیگر

هیچ کس گرگ نمی شود ....

هیچ کس ...

 

 

۶۶۶

 

 

بازهم قلم به دست گرفته ام اما چیزی برای نوشتن ندارم

دیگر واژه ها هم مرا یاری نمیکند.

همه چیز برایم نامفهوم و یا شاید بی مفهوم است........

مدتهاست که چیزی به مغزم خطور نمی کند.

تک تک سلولهای مغزم را می پیمام اما باز هم به پوچی می رسم.....

به یاد می آورم چه می خواستم بنویسم:

 

یکی بود  که هیچکس نبود..............

یکی که خیلی دلش از این دنیا گرفته بود

یکی که از دست آدمای این دنیا دلش پر پر بود

یکی که دیگه بدبختی واسش بی مفهوم بود

یکی که واسه اطرافیانش هیچکی نبود

یکی که واسه همه بی اهمیت بود

یکی که مدتها بود مرده بود اما حس می کرد زنده است

اون یکی هیچکی جز خودم نبود

                                           هیچکی جز خودم

                                                                  هیچکی............

 

 

۶۶۵

 

 

به سر آمد پاییز

 

کاش میشد که بدانم

 

که چرا

 

دل من

 

همچنان پاییزی ست!

 

که چرا دیده ی من

 

همچنان بارانی ست!

 

که چرا این شب بی مهری تو

 

اینچنین طولانی ست!

 

که چرا عشق من آن قلب ترا

 

همچنان بی معنی ست!

 

همه روز و همه شب می گریم

 

ولی انگار برایت

 

همه این اشک

 

همچنان نا مریی ست!

 

دوریت کُشت مرا،

 

عشق تو سوزاند مرا،

 

پس چرا همره من در شب تاریک

 

فقط تنهایی ست؟!

 

به سر آمد پاییز

 

دور شد فصل خزان

 

اما...

 

دل من همچنان پاییزی ست!

 

دل من جز ز خزان

 

فصل دگر را نمی آرَد در یاد

 

دل من پاییزی ست ...

 

 

۶۶۴

 

 

خدایا چه غریب است درد بی کسی
و چه تنهایم در این غربت که تو هم از من رویگردانی
و اینک باز به سوی تو آمدم تا اندکی از درد درونم را برایت باز گویم
و خدایا تو بهتر میدانی آنچه درونم است
تنهایی و بی کسی ام را دیده ای ٬ دربه دری و آوارگی ام را و هزارو یک درد که بزرگترینش ناامیدی است .خدایا همه را کنار گذاشته ام اما با ناامیدی و بی هدفی نمی توانم بسازم
صبرم بسیار است اما پوج وبی هدف میدوم . خسته شده ام
خسته خسته. . .

 

 

مادر

 

 

روز زن و روز مادر

رو به همه تبریک میگم

 

دلتون شاد

 

 

۶۶۳

 

 

من از امتداد غمناک ترین فصل خزان آمده ام

با دستهایی پر از تهی بودن

و

 بیهوده زیستن

 من هزار سال است زندگی کرده ام

 من هزار آسمان گریسته ام

  و

 هزار خزان برگ ریخته ام

 کدامین بهار بر لبانم شکوفه خواهد کاشت

  وقتی که حریر احساسم را

 از عریانترین شاخه های خزان آویخته اند

  آه که چه بی بهار آرزوهایم چون میوه هایی کال

   بر زیر خفقانی از بغض حسرت

لگد کوب شدند

  وایِِ بر من

 که حاصل سردترین آه یک خزان هستم

 

 

۶۶۲

 

خدا گفت: عزیز عاشق، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟...

 عاشقی می خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست. هی هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت. هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد.

او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود.

و سال ها بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و چیزی نمی گفت. اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟

عاشق گفت : خدایا! عشق، سفری دور و دراز است. من به همه این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم. به همه این سال ها و قرن ها، زیرا هر قدر که عاشقی کنم، باز هم کم است.

خدا گفت : اما عاشقی، سبکی است. عاشقی، سفر ثانیه است. نه درنگ قرن ها و سال ها. بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر، جز همین ثانیه که من به تو می دهم.

عاشق گفت : چیزی با خود نمی برم، باشد. نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را.

اما خدایا ! هر عاشقی به کسی محتاج است. به کسی که همراهی اش کند. به کسی که پا به پایش بیاید. به کسی که اسمش معشوق است.

خدا گفت : نه ؛ نه کسی و نه چیزی. "هیچ چیز" توشه توست و "هیچ کس" معشوق تو، در سفری که که نامش عشق است.

و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد.
عاشق راه افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت. جز چند ثانیه که خدا به او داده بود.

عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت. جز خدا که همیشه با او بود.

 

 

 

دلم گرفت

 هم از زمین هم از زمون

 

۶۶۱

 

 

مقصر نبودی

عاشقی یاد گرفتنی نیست

هیچ مادری گریه را به کودکش یاد نمی دهد

عاشق که بودی

دستِ کم

تشری که با نگاهت می زدی

دل آدم را پاره نمی کرد

مهم نیست

من که برای معامله نیامده ام

اصل مهم این است

که هنوز تمام راه ها به تو ختم می شوند

وتو در جیب هایت تکه هایی از بهشت را پنهان کرده ای

نوشتن

فقط بهانه ای است که با تو باشم

اگر چه

این واژه های نخ نما قابل تو را ندارند...

 

 

۶۶۰

 

 

 

بگذارید

 

بگذارید بگویم

 

بگویم که تنهایم بگویم که خسته ام ...

 

مرا دریابید...

 

کسی نیست که صدای مرا بشنود؟

 

کسی نیست که مرا بفهمد؟

 

آه تو...

 

تو مرا می خوانی

 

ولی چگونه ؟ هنگامی که خویشتن راگم کرده ام

 

مرا پیدا کن

 

مرا پیدا کن که سخت محتاج دستان پر مهر توام

 

دستی که سقفی باشد برای امنیت من در لحظه های پریشانی ...

 

درهجوم ساعتها روزها سالها...

 

خسته ام از خویش

 

از همه وهمه وهمه

 

طاقتم نیست برای ادامه

 

آیا راهی برای گریز از این توهم رسیدن به سکون وجود دارد؟

 

توبگو من کیستم ؟

 

عاشقم ؟

 

گمراهم ؟

 

بیدارم؟

 

تو بگو که سخت محتاج توام

 

ای که نمی دانم کیستی وکجایی ...

 

تو بگو...