یاد داری..... آیا؟
شب مهتابی پاییز در آن گوشه ی دور
که تو خندان گفتی : دوستت دارم
آه آن شب آری تو به من دسته گلی دادی
و من بهر هر گل٬ گلی از بوسه نثارت کردم
چه شب زیبایی من و تو دست به دست
اختران را ز دل ظلمت شب می دیدم
ناگهان ماه قشنگ زیر ابری دور از ما بنهفت
شب از نیمه گذشت ....آه......!
اکنون چه شب غمگینی من و غم تنهاییم
و تو مدهوش در آغوش دگر آه...نفرین بر شب
آنقدر برای تو بوده ام
که دیگر من
برایم غریبه است
من، فقط دوست داشتم
یکی از صدها ستاره ای بودم که در کنج دلت آشیانه دارد......
گر چه می دانم نور من به وسعت ستاره های دیگرت نیست . . .
ولی من ...
به لبخند تو خوشم...
به لبخند تو دلبندم...
و به لبخند تو امیدوار...
بار دیگر از فراز قله دل گرمی به عمق چاه دلتنگی سقوط کردم و در خود شکستم ...
چه قله مرتفعی بود ! به بلندی روز های دوری از تو ...
نمی خوامت... نمان... نباش... نیستم... نیا... نکن... نگم... نخواه... نپرس
کاش جور دیگه به کارش میبرد
نرو
و من در حسرت یک ب سوختم
بمان ...بگو....بیا....بخواه....بپرس
اما او از ب جور دیگری استفاده کرد
برو
بر خیالم چه نشستی ؟ برخیز !!
جای تو اینجا ...
کنار قلب من...
هرگز نبود و نیست هم . . .
بر خیالم چه نشستی ؟؟
تو که با من نیستی
تو که فکرت
تو که دستت
تو که عشقت
تو که قلبت
با " او " ست
بر خیال من بیگانه نشستی تو چرا؟!! برخیز . . .
زندگی را دزدیدیم ولی جایی برای پنهان کردنش نداشتیم
گذاشتیمش سر چهار راه
به کمین نشستیم
دیدیم کسی حتی نگاهش هم نمیکند!
این بار هم به کاهدان زده بودیم ...
هنوز هم جای من خالیست
کجا
هرگز نمیدانم
درون قلب تو شاید
میان کودکی هایم
و حتی زیر آن تک درختی که
من سالهاست میبینم
کسی زیرش نمیشیند
جای من خالیست میدانم
درون آن گور خالی
که دلم از مدتی پیش
برایم کنده در یک گوشه خلوت
جای من خالیست در همراهی قاصدک ها
با نسیم نیمروز و پر از آواز
جای من در هر چه خوب است و
هر چه زیباست
همچنان خالیست
میبینی؟
دیشب داشتم تو گورستان عشق قدم میزدم خیلی تعجب کردم تا چشم کار می کرد قبر بود
پیش خودم گفتم یعنی این قدر قلب شکسته وجود داره ؟؟!
همین طور که می رفتم متوجه یک دل شدم انگار تازه خاک شده بود. . .
جلو رفتم و دیدم روی سنگ قبر چند تا برگ افتاده کنار قبر نشستم و براش دعا کردم
وقتی برگ ها را کنار زدم دیدم .... اون دل همون کسی بود که باعث شده بود
دل من خیلی پیش ها بمیره
. . . .
وقتی اشکهایم بر روی زمین ریخت تو هرگز ندیدی که چگونه میگریم
تو دلم را با بی کسی تنها گذاشتی و چشما نم را به انتظار نگاهت
گریان گذاشتی باشد که روزی بیایی و ببینی من تورا رها کرده ام
بس که دیوار دلم کوتاهست هرکه ازکوچه تنهایی من می گذرد
به هوای هوسی هم که شده سرکی می کشد ومی گذرد ...