حرفهــــــــــای یه دختــــــــــر غمگین

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . تقدیم به همه کسانی که جوابشان بی وفائی یار بوده است. . . . . . . . . . . . . . .

حرفهــــــــــای یه دختــــــــــر غمگین

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . تقدیم به همه کسانی که جوابشان بی وفائی یار بوده است. . . . . . . . . . . . . . .

۶۲۲

 

 

 

در قاب پنجره ایستادم و دلتنگیهایش را شنیدم، بغض گلویش را به سختی می فشرد

 

و با شدت هرچه تمام تر دردهایش را فریاد میزد،

 

تمام شب را گریست، گریست، گریست ...

 

اما حالا خوب است، آرام شده است، آخر آسمان تمام شب را با صدای بلند گریه کرده

 

بود و من در قاب پنجره همه دردهایش را شنیدم ...

 

من هم خوبم؛

                        چون دیدم که دردهایم از آسمان کمتر است!

 

 

۶۲۱

 

 

 

واسه شکستنم اخمت کافیه ٬ نیاز یه فریاد نیست

واسه اشک ریختنم سکوتت کافیه ٬ نیاز به قهر نیست

واسه مردنم حرف رفتنت کافیه ٬ نیاز به رفتن نیست

 

 

۶۲۰

 

 

 

با سکوت خیلی از مشکلها خودبه خود حل میشه

 

وقتی میخوای کسی ندونه که عاشقی

 

وقتی بخوای هیچکس نفهمه دلگیری

 

وقتی نخوای کسی بدونه ازش بدت میاد

 

و حتی وقتی که داری تو تنهایی پرپر میزنی

 

سکوت چقدر میتونه به آدم کمک کنه؟!!

 

وقتی به وقتش ازش استفاده کنیم

 

اما

 

خیلی وقتها

 

نباید سکوت کردو ما سکوت میکنیم

 

مثل وقتی که

 

آخرین فرصت و برای گفتن دوست دارم از دست میدیم

.......

 

 

۶۱۹

 

 

گاه فکر میکنم

 

قصه من و تو

 

داستان تکراری همون دو خط موازیه

 

که هیچوقت به هم نمیرسن

 

اما میبینم نه...

 

اونها لااقل تا آخر عمر در کنار همند

 

من و تو حتی از با هم بودن هم گریزانیم

 

پس قصه اون دو خط موازی هم

قصه ما نیست . . .

 

 

 

 

۶۱۸

 

من خسته ام ، خسته


خسته و سرگردان ، تنها و بی کس


گوشه اتاق تاریکم نشسته ام ،


مثل هرشب تنها همدمم را در آغوش کشیده ام .

 

او کیست ؟


دو زانوی من ....

 

آری من دو زانوی خویش را در آغوش کشیده ام و او را میفشارم ،

تا حس سفر در دلم همیشه تازه بماند .

آری دو زانوی من همیشه مرا در یافتن عشق و حقیقت همراهی کردند ،

اما هیچگاه آن را نیافتم .

درها همه بسته بودند ،

قلبها یخ زده و توخالی.......

حال می خواهم بگویم .... فریاد بزنم ..... ناگفته ها را بازگو کنم .....

اما برای که ؟ اما برای چه؟

جز این دو زانوی من چه کسی است تا مرا دریابد.....؟

چه کسی است تا من بتوانم

با او از عشق و دوست داشتن بگویم .....؟

آرای به راستی که هیچ کس نیست .....

هست؟

من تنها هستم ، تنهای تنها ....

شاید فقط تنهایی مرا بفهمد .... شاید تنهایی بتواند

داغ تنهایی را در من آرام کند!

این دو زانوی من،

که هرگز مرا تنها نگذاشتند ،

اکنون خسته اند ، حس رفتن ندارند ،

می خواهند در آغوش من بمانند....

تنهایی تنها کسی بود که من می توانستم برای او آرام آرام اشک بریزم .....

وآنگاه

آرام و بی صدا زانوهایم در آغوش من به خواب می رفتند

و من در آغوش سرد تنهایی.

تنهایی با همه رفافتش،

تک تک رویاهای مرا سوزاند،

رویای عشق را .... رویای فردا را....

اکنون من تنها هستم ... تنهای تنها

در اتاق تاریکم .....

پس ای تنهایی با من بمان ،

اما از تو خواهشی میکنم

هیچ گاه حس عشق را در من همچون رویای عشقم نسوزان

هر چند میدانم که تو او را هم از من خواهی گرفت ...

حال من در تنهایی خویش گم شده ام

 

 

 

۶۱۷

 

پسرک بود و مادرش...

 

مادر نماز میخواند...وقتی نمازش به آخر رسید؛ و چون همیشه بعد نماز دست به دعا برداشته بود...

 

پسرک نیز که نمازش را تمام کرده بود...به قدمگاه مادر آمد و سر را به عادت دیرینه بر زانوی مادر

 

 گذاشت...

مادر مدتی بود که به راز نهفته در دل پسرک آگاه شده بود...

 

آری ...مادر میدانست که پسرکش غم عشقی را در سینۀ خود خاموش نگه داشته...

 

پسرم...من میدانم...میدانم که عاشقی...آخر او کیست که این گونه دلت را ربوده...

 

پسرک اما سر بلند نمیکرد و هیچ بر زبان نمیاورد...تا مبادا مادر اشکهایش ر ا ببیند...

 

مادر بر سر پسرش دستی کشید و آرام گفت...غمگین مباش

 

پسرم...آیا من نیز اوا را میشناسم؟

 

اگر چنین است بگو تا نه فردا...که امروز دستت را به دستش برسانم...

 

پسرک تنها سکوت میکرد...

 

آری پسرم..میدانم که اون نه از آشنایانست..که اگر این گونه بود...تا به حال با خبرم ساخته بودی...

 

سکوت پسرک..تنها صدایی بود که شنیده میشد...

 

آخر او کیست؟آیا اورا خوب میشناسی؟!!تو اورا کجا دیده ای؟چگونه عاشقش شدی؟!!

 

سکوت....

 

و مادر دیگر هیچ نگفت....

 

پسرک اما...دیگر اشک هایش روان شده بود...بغضش رها و هق هق شانه هایش را به لرزه انداخته

 

 بود...

 

و حال این مادر بود که سکوت میکرد...وبا اشک هایش حرف میزد...

 

 

۶۱۶

 

ریسمانی که خوشبختی های تو را به دار کشیده است٬

 

ریسمان نفرین من نیست!

 

این همان ریسمانی است

 

که یک شب٬

 

دست سرد هوست به گردن احساسم انداخت

 

و

 

نفس عشق را برید!

 

...

 

دل شکستن گناه است . . .