قدم در آبهای نیلگون چرا ننهم
چشم در چشم یار چرا ننگرم
قدم در پرتگاه عشق چرا نگذارم
قدم در باغ شور آتش بوسه تو چرا نگذارم
قصد من از با تو بودن صفای یار است و بس
تبانی با دل غمدیده است و بس
مرا مقصر این عشق کوتاه مدان
شاید همین است لطف گل عشق
نمی دانم . . .
تو چه در سر داری؟ از من آینه به نرمی پرسید؛
من در این اندیشه که از آینه پنهان سازم
راز دلدادگی و شیدائی
ونمی دانستم عشق چون خورشیدی ازفراسوی نگاهم پیداست
برای زیستن دو قلب لازم است :
قلبی که دوست بدارد؛ قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند؛ قلبی که بپذیرد
قلبی برای من؛ قلبی برای انسانی که می خواهم