در خواب ناز بودم شبی . . .
دیدیم کسی در می زند . . .
در را گشودم روی او . . .
دیدم غم است در میزند . . .
ای دوستان بی وفا . . .
از غم بیاموزید وفا . . .
غم با آن همه بیگانگی . . .
هر شب به من سر می زند . . .
ازش پرسیدم: دوستم داری ؟
گفت: آره
گفتم: چقدر؟
گفت: از اینجا تا خدا . . .
همه در ماتم مرگ من اسیرند .
ولی،
اشک من می خشکد!
خانه ام ویرانست،
در اجاقم شرری نیست ،
ولی،
خنده ام می گیرد.
آسمان در غم تنهایی من،
تا سحر می بارد.
و به مسروری کم رنگ زمین،
می زند فریادی،
که خموش.
لیک من می خندم.
کوه هم از دل همچون سنگش،
اشک خود را به تمنای زمین می ریزد.
لیک من خوشحالم.
من دگر آزادم.
جسم پر درد و پر از رنج من اکنون،
سر به آغوش پر از مهر زمین بخشیدست.
و زمین گلگون است.
لیک من می خندم...
کاش بودی و می دیدی که چگونه امیدم کنج کلبه بی تفاوتیها زانوی غم بغل کرده
چشمان منتظرم خیره مانده به قالب خالی پنجره ای که پر نور نمیشود از من مخواه
احساسم را لا به لای کتا بهایم پنهان کنم که من به اوج دلتنگی رسیدم . اگر ببینمت
فقط سکوت میکنم . می دانم حرفهایم را از چشمان بارانیم میخوانی آن وقت دستهای
بی گناهم را پیش رویت میگیرم . می دانم که دست خط نا نوشته ام را از سطر سپید
دستهایم میخوانی . بهترینم . آیه مکررم . عاقبت روزی میرسد که من رنگین کمانی
از عبور بارانی تو را ببینم آنگاه نگاهت را ازبر میکنم و پلک هایم را از هم نمیگشایم ...
من عشق تو را به گورستان قلبم،
ـ خاک نمودم...
و مزار تو را هر روز با خون جگر
ـ شستشو دادم....
درخت محبت را،کنار مزار تو،کاشتم
تا سایه آن، حافظ عشق نداشته مان باشد......