آری تمام دلم را
در صحن مقدس چشمانت
شمع میکنم تا.....
تا بدانی هنوز هم انتظارت می کشم...
تا بدانی هنوز هم دوستت دارم ..
ای امروزم...
فردایم را مگیر از من
دلتنگ دیدارت هستم اگر چه خودم از درون حصار تنهایی ام برایت مینویسم
از روزها و خاطرات خوشی سخن میگویم که تو آنها را محو کر ده ای
از شروعی مینویسم که پایانی برای آن نیست
از آن همه دل بستگی ها ، دیوانگی ها ......
باور کن ای مهربان من که تا ابد چشم به راه باز گشتت خواهم بود
من همان قایق شکسته بی بادبانم که ساحل را در پرتو نور فانوس محبت تو جستجو میکند
وبرای رسیدن به ساحل رهایی وبا تو بودن نه بیم ازامواج سرکش ونه ازطوفانهای سهمگین دارد
دوستم داشتی . . .
یادت هست ...گفتی دوستت دارم ...
و من گفتم کوچکی برای دوست داشتن
....رفتی تا بزرگ شوی ...
اما آنقدر بزرگ شدی که یادت رفت دوستم داشتی
می گفت عا شقم , دوستش دارم و بدون او هیچم و برای او زنده هستم...
او رفت, تنها ماند ..زندگی کرد و معشوق را فراموش کرد.
از او پرسیدم از عشق چه می دانی ؟ برایم از عشق بگو...
گفت:عشق اتفاق است باید بنشینی تا بیفتد
گفت:عشق آسودگیست ,خیال است...خیالی خوش
گفت:ماندن است .فرو رفتن در خود است
گفت:خواستن و تملک است , گرفتن است.
گفت: عشق سادست ,همین جاست دم دست و دنیا پر شده از عشقهای زود
عشقهای ساده اینجایی و عشقهای نزدیک و لحظه ای .
گفتم: تو عاشق نبودی و نیستی........
گفتم:عشق یک ماجراست , ماجرایی که باید آن را بسازی.
گفتم:عشق درد است درد تولدی نو .عشق تولد است به دست خویشتن
گفتم:عشق رفتن است عبور است , نبودن است
گفتم:عشق جستجوست , نرسیدن است, نداشتن و بخشیدن است.
گفتم:عشق درد است , دیر است و سخت است
گفتم:عشق زیستن است از نوعی دیگر ...
به فکر فرو رفت و گفت عاشق نبوده ام ...
گفتم عشق راز است .راز بین من و توست ,بر ملا نمی شود و پایان نمی یابد . مگر به مرگ.......
زندگی مثل بازی شطرنج می مونه
اگه بازی نکنی میگن بلد نیست
اگه بد بازی کنی می بازی
اما
اگه خوب بازی کنی همه می خوان شکستت بدن...
قلب آدما مثل یه جزیره دور افتاده می مونه
اینکه کی واسه اولین بار پا به جزیره می ذاره مهم نیست
مهم اون کسیه که هیچ وقت جزیره رو ترک نکنه
کوهنورد به سختی بالا میرفت سنگها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشت
در این کشاکش ناگهان پایش لغزید
و از طناب جدا شد
کوهنورد هر چه بالا رفته بود داشت بر میگشت
و تمام لحظات زندگیش را مرور می کرد
یک لحظه
با تمام وجودش از خدا کمک خواست
ودر همان لحظه طنابش به صخرها گیر کرد
و بعد از چند لحظه
از خدا خواست تا در سرما یخ نزند
در همان لحظه صدائی آسمانی
ندا داد که طناب را رها کن
ولی چون در آن کولاک جائی را نمی دید
ترسید
و به ندا اهمیت نداد
ندا دوباره برخواست ولی باز ترسید
هنگام صبح
وقتی کوهنوردان در آن مسیر می رفتند
جسم یخ زده او را یافتند
در حالی که
با زمین کمتر از یک متر فاصله داشت
پس بیائید به ندا اعتماد کنیم